داستان دختر شهر هیچاهیچ با لهجه کرمانی

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: د.ل. لریمر، به کوشش فریدون وهمن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۱ - ۴۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر شهر هیچاهیچ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

اصل داستان دختر شهرهیچاهیچ با لهجه کرمانی...

در شهر هیچاهیچ دختر بود،ختنه ش کردن؛ بعد از چن روز که یه خُر (یک خرده) زخمش بهتر شده بود رف پیش عمه ش که به خر جیت و پیت (دوا درمان، مرهم) برا خودش بگیره. عمه ش گف: «ندارم» اُ دو تا تُخ مرغ دادتش که ببره پیش عطار، عوضش جیت و پیت بگیره. (دخترک می گوید....): رفتم بازار تخ مرغا ره گم کِردم خیلی غصه خوار (غصه دار) شدم. دس کردم تو کیسه م یه جنو (واحد کوچک پول، دینار) پیدا کردم. او وخت خواستم تُخ مرغاره پیدا کنم جنوره دادم یه مناره از سوزن برام ساختن، رفتم رو کله منار، چار دور شهرو (شهر را) نگاه کِردم، دیدم یه تو (تا، دانه) از تخما مرغی شده اُتو خونه ی پیرزالیه، یه شوم (یک دانه اش هم) خروسی شده تو یه دیی (دهی) داره خرمن می کوبه.اول گفتم می رم خروسه می گیرم. رفتم تو او ده به زیما (دهقان) گفتم: خروسه منه خودِ کرایه ش بدَیِن (خروسم را با کرایه اش بدهید). بعد از گفتگو زیات (زیاد) قرار شد که از حاصل ده که شلتوک بود حق لِنگِ گوی (اندازه سهم یک لنگه گاو)  به من بدن. بعد از خرمن کشی بیس و پنج من سهم من شد. جوال نداشتم، یه ککی رِه کشتم، پوستش جوالی کردم. برنجاره توش کردم ورپشت خروس بار کِردم و بنا کِردم به رفتن. خواستم خودِ (با) برنج تجارت کنم از شهر خودم خیلی دور شدم به دو منزلی که رسیدم پشت خروس بِرزَه (زخم، مجروح) شد. پرسیدم علاجش چیزِه؟ گفتن: مغز گردو ره بسوز بمال وِر روش خوب می شه. یه گردویی نیمسوز کِردم گذاشتم ورپشت خروس.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم به درخت گردوی بزرگی از پشت خروس سبز شده، بچا دور دَرَخ جم شدن (بچه ها به دور درخت جمع شده اند) و هی سنگ و کلوخ ور درخ می زدن. رفتم رو شاخ درخ دیدم به اندازه صد قصب (بیست و پنج ذرع مربع زمین زراعتی) کلوخ روهم جم شده، یه کلوخ کوبی پیدا کردم زمینه صاف کردم. دیدم بِرا خیار و هندونه کاشتن خوبه. خیار و هندونه کاشتم. صُب (صبح) بعدش دیدم هندونه و خیار خیلی درشتِ کرده، یه تاره شکستم، یه هندونه. وختی که می بریدم چاقوم گم شد. یه لُنگ حموم زدم ور کمرم رفتم تو قاب هندونه بگردم چاقوم پیدا بکنم.دیدم یه شهری هست خیلی بزرگ و پر آشوب. رفتم درِ دوکون آشپزی یه جنو دادم به خُر حلیم خریدم بنا کردم به خوردن ای قده (این قدر) خوش مزه بود که وختی که حلیما تموم شد ته کاسه ره ای قد لیسیدم که نزدیک بود سوراخ بشه.دیم یه مویی از ته کاسه پیدا شد، خواستم موره بگیرم بندازم بیرون دیدم ورعقب مو مهار شتری پیدا شد، ورعقبش هف قطار شتر خودِ جل و جاز (اسباب و جهاز) ورعقب سر هم اُمدن بیرون. چاقوم ور دم شتر آخری بسته بود.قسۀ ما به سر رسید چُغوکو به خونه ش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد